“Book Descriptions: بابا مجبور شد دو دندان کناری بالایش را بکشد و چون پول نداشت جایش چیزی بکارد، وقتی میخندید هم فک پاییناش کج میشد و جای خندهاش سیاه میشد و مامان میگفت یا یک دکتر ارزان پیدا کن و دندان بکار یا دهانت را ببند و بخند، که بابا میگفت دو تا کار را نمیتواند همزمان با دهانش انجام بدهد. داستان سه دوست در آغاز دههٔ 1370 در تهران؛ از نسل بچههای کوچه و خیابان. فیلم را هم در سینما میبینند و هم پای ویدیو. عشق را هم در کوچه و راه مدرسه میجویند و هم در عکسهای مجلات. هنوز از خانهها صدای صبح جمعهٔ رادیو میآید ولی از هوای شهر بوی تغییر به مشام میرسد. آدمهای این داستان با همهٔ رفاقتی که با هم دارند، پایان کار متفاوتی را انتظار میکشند.” DRIVE