آقای سالاری و دخترانش
(By مجید اسطیری) Read EbookSize | 21 MB (21,080 KB) |
---|---|
Format | |
Downloaded | 584 times |
Last checked | 8 Hour ago! |
Author | مجید اسطیری |
وقتی مینا به دنیا آمد، هنوز کارخانه را راه نینداخته بود و در حال توسعه دادن کارگاه بستهبندی خشکبار بود. این کارگاه را با فروش دوسه قطعه از زمینهایی که پدرش در روستای آبا و اجدادیشان داشت، در نزدیکی مغازهی پدرش در بازار راه انداخت؛ البته از چند نفر هم قرض گرفت و مدام نگران پسدادن قرضهایش بود. اقدس هم خیلی نذر و نیاز کرد که کار و کاسبی شوهرش زمین نخورد. زد و کارِ کارگاه گرفت و خیلی از بازاریها تمایل نشان دادند که مغز بادام و مغز پسته را بستهبندیشده از او بخرند. قرضهایش را داد و جاپایش را سفت کرد. مگر چه اتّفاقی افتاده بود؟ سالاری که مدیریت بازرگانی خوانده بود و همین چهار سال قبل درسش را تمام کرده بود، میدانست که نقش بستهبندی در فروش از تبلیغات مهمتر است. وقتی پدرش زنده بود این نکتهی ساده را به او میگفت، ولی پدرش که یکعمر به روش خودش کاسبی کرده بود، قبول نمیکرد.
درسش که تمام شد، بلافاصله در وزارت دارایی استخدام شد؛ اما خیلی زود فهمید در آن وزارتخانه که پر از خانمهای مانیکورکرده بود که دوروبرش میپلکیدند و به او لبخند تحویل میدادند، ارج و قرب اعداد و ارقام عزیز او حتّی از مغازهی گَندگرفتهی پدرش هم کمتر است. وقتی پدرش فوت کرد، استعفا داد و برگشت که همان کسب و کار پدرش را بچرخاند. همه به این جوان تحصیلکرده میخندیدند که کارمندی دولت را ول کرده که در مغازهی بوگندوی پدرش کاسبی کند؛ اما او سرش به کار خودش بود؛ همان اصل ساده را اجرا کرد و باعث شد کارش در میان رقبا بیشتر دیده شود و مردم محصولات بستهبندی شدهی او را بهتر بخرند.”