شب مارهای آبی
(By فرهاد رفیعی) Read EbookSize | 20 MB (20,079 KB) |
---|---|
Format | |
Downloaded | 570 times |
Last checked | 7 Hour ago! |
Author | فرهاد رفیعی |
در یکی از داستانهای کوتاه آمده در این کتاب به نام «سیبهای فروزان زهوآباد» میخوانیم: «رودخانه شکلاتیرنگ آنقدر بیصدا میرفت که گویی جریان نداشت. خالهذکیه چادر روی صورت کشیده بود و به مویههای نامفهوم و آهنگین زنهایی که دورش بودند، خود را تکان میداد. عبد نبی روی دشداشه گِلیاش کت پوشیده بود و وقت پک زدن به سیگارِ خیس، دستش میلرزید. حسن لای پتویی تو صندلی چرخدارش خواب بود. هیچ کس با دیگری حرف نمیزد. پسرها دست به سینه از سرما، ترک موتورهاشان به سراب رودخانه و بخاری که از آن برمیخاست، زل زده بودند.
سه روز بود که رودخانه فؤاد را پس نمیداد. فؤاد همان شب خون کردنش، تفنگ برده و تحویل شیخ داده بود، به این ادعا که هور به طمع منزلت و ثروت شیخ به زهوآباد آمده و اولین ترفندش یکی شدن با مردم ده و دختر گرفتن از آنهاست و از قضا به ناموس او بند کرده است. تعریف کرده بود که چطور برای حفظ شرف و غیرتش خون کرده و حالا پناه آورده به شیخ، میخواهد بست بنشیند تا خانواده ملیحه راضی به گرفتن فسخ و گذشتن از خون دخترشان شوند. شیخ چای دارچینش را سر کشیده و به خدیجه، زنش، امر کرد فؤاد را در اتاق پشت خانه اسکان دهد. بعد پیغام داد به پدر ملیحه که فعلاً عارض پاسگاه نشود تا فکری هم به حال هور کند.
هور انگار با روزهای زهوآباد سر قهر برداشته بود. سر خاک ملیحه هم نیامد. هر چند این بار چلهنشینی در کار نبود. همه میدانستند شبها وقتی آخرین پارسهای سگان ولگرد میخوابد، ناله باز شدن در خانهاش میپیچد تو گوش کوچه. بعد از آن، اما هیچ صدایی نبود. گامهایش آهنگی نداشت. خاموش همراه سایهاش تو سیاهی بیخ دیوارهای یلهشده تو کوچهها تن میکشید و فقط میرفت. از هر خانه که میگذشت، سنگینی سایه افراشتهاش نفس ساکنان خانه را به سینه سنگین میکرد.»”